واقعا متنفرم از این دردای مزخرفی ک میکشم و همه دکترا یه چی میگن ،این دفعه ی سومی بود ک بی دلیل درد وحشتناکی رو تو دلم احساس میکردم، انقدر شدید ب خودم میپیچیدم انگار استخونی تو تنم ندارم.البته دفعه اول ک خوشحال بودم چون قرار بود سوگندم تو بغلم بگیرم.

ولی این دودفعه برام عین مردن بود و مزخرف ترین چیز تو اون لحظه این تکه از شعر شادمهر بود ک تو مغزم هی تکرار میشد(کی با یه جمله مثل من میتونه ارومت کنه)

 


من حتی تصور هم نمی تونم بکنم که دوتابچه داشته باشم چه برسه خواسته باشم اینو عملی کنم.

الان دقیق دنبال یه راه حلی هستم که بتونم بپذیرم مسئولیت دوتا بچه رو قبل از اینکه کار از کار گذشته باشه.

پ:ن:من هنوز که هنوزه دارم مثه بچه ها رفتار میکنم چطوری یه بچه میتونه دوتا بچه رو بزرگ کنه

 

 


از اخرین عکسی پنج تاییمون که خوشحالیم و شکل یه خانواده خوشبخت داریم 7ساله میگذره نوروز 92 بود نه من ازدواج کرده بودم نه تو و یه میثم کوچولو اومده بود تو خونوادمون چقد با وجود مشکلات اونروزا خوشحال بودیم یادم میاد یه عکس دوتایی گرفتیم تو اون عکس همو محکم بغل کرده بودیم. هنوز نمیفهمم چرا برامون این اتفاق افتاد چطور تکه ی وجودمو ازم گرفتن ک هنوز درد میکشم.نه تنها من، مطمینم توهم زجر میکشی وقتی یادت میاد چی بودیم چی شدیم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب جدید 97 باطری ماشن فلزیاب 7آنتن توریستی ها چگونه می توان محیط مدرسه را به محیطی با نشاط وشاد تبدیل نمود. ترجمه متون انگلیسی