واقعا متنفرم از این دردای مزخرفی ک میکشم و همه دکترا یه چی میگن ،این دفعه ی سومی بود ک بی دلیل درد وحشتناکی رو تو دلم احساس میکردم، انقدر شدید ب خودم میپیچیدم انگار استخونی تو تنم ندارم.البته دفعه اول ک خوشحال بودم چون قرار بود سوگندم تو بغلم بگیرم.
ولی این دودفعه برام عین مردن بود و مزخرف ترین چیز تو اون لحظه این تکه از شعر شادمهر بود ک تو مغزم هی تکرار میشد(کی با یه جمله مثل من میتونه ارومت کنه)
من حتی تصور هم نمی تونم بکنم که دوتابچه داشته باشم چه برسه خواسته باشم اینو عملی کنم.
الان دقیق دنبال یه راه حلی هستم که بتونم بپذیرم مسئولیت دوتا بچه رو قبل از اینکه کار از کار گذشته باشه.
پ:ن:من هنوز که هنوزه دارم مثه بچه ها رفتار میکنم چطوری یه بچه میتونه دوتا بچه رو بزرگ کنه
درباره این سایت